نبض طوفان
بازهم هرزه باد تب آلود
رد پای تبر را بهم زد
بازهم سرونازی به جنگل
نقش هستی به قاب عدم زد
هر درختی به جنگل بتی شد
بت شکن را تبر تیز باید
سرخوش از باده خون تبرها
برکه جام لبریز باید
شاخه ای بر تبر هدیه می داد
دیدم آنشب تکیده درختی
فتح خند تبر دیدنی بود
بر جنون عادت تیره بختی
خشک شد باور سبز جنگل
از تک جانگداز تبر ها
بازهم ظلمت شب شتک زد
بر دل خسته بی خبرها
می زند در افق نبض طوفان
تیغ غیرت رگش می گشاید
تا به خورشید گامی نمانده
باورم فتح را می سراید